داستان های پندآموز.داستان قرآنی.داستان مذهبی.داستان های کوتاه جذاب و خواندنی،داستان.داستان واقعی





بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم


مأمون گفته بود امام را پشت سر هارون خاک کنند.

کلنگ زمین را نشکافت . اباصلت می‌گفت:”امام روزی خاک چهارگوشه را بویید ، گفت :این گوشه مدفن من است، اگر همه ی کلنگ های خراسان را بیاورند، سه طرف دیگر شکافته نخواهد شد.”

مجبور شدند امام را جلوی هارون دفن کنند.

قبر امام قبله ی هارون شده بود.

                                                               برگرفته از کتاب آفتابِ هشتمین» از مجموعه کتب ۱۴ خورشید و یک آفتاب

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم




بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرّحیم


رسول اکرم(ص) شبی نماز مغرب و عشا را به جای می آورد. مردی از میان صف برخاست و گفت: مردی غریبم، و این سؤال را در وقت نماز حضرت رسول(ص) می کنم. به من غذا دهید.

رسول(ص) گفت: ای دوست، ذکر غربت نکن که بسیار غمگین شدم. غریبان چهار نوع اند. گفتند: یا رسول الله کدام اند ایشان؟گفت: مسجدی در میان قوم که در او نماز نکنند و قرآنی در دست قومی که آن را نخوانند و عالِمی در میان قومی که از احوال او خبر نداشته باشند و از او دلجویی نکنند. سپس گفت: کسی هست که از عهدة معیشت این مرد برآید؟ خداوند او را در بهشت برین جا دهد!

حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) برخاست و دست فقیر گرفت و بُرد به خانه فاطمه(س) و گفت: ای دختر رسول خدا، به این مهمان رسیدگی کن. فاطمه(س) گفت ای پسر عموی رسولِ خدا، در خانه به جز کمی گندم نداشتیم و از آن غذایی درست کرده ام. بچه ها گرسنه هستند و تو روزه داری و غذا کم است. برای یک نفر بیشتر نیست. گفت: حاضر کن. او رفت و غذا را آورد. امیر المؤمنین(ع) به غذا نگاه کرد. کم بود. با خود گفت: اگر من غذا نخورم شایسته نیست و اگر بخورم، برای مهمان کافی نیست. دست مبارک را دراز کرد. به خاطر همین، چراغ را خاموش می کنم و خاموش کرد. آنگاه به حضرت خیر النساء گفت: چراغ را دیرتر روشن کن تا مهمان غذایش را کامل بخورَد. بعد چراغ را بیار. و حضرت امیرالمؤمنین(ع) دهان مبارک را تکان می داد و وا نمود می کرد که غذا می خورَد. و در واقع نمی خورد. تا اینکه مهمان غذایش را کامل خورد و سیر شد.

حضرت خیر النساء(س)، چراغ را آورد و گذاشت. مقدار غذا به همان اندازه اول بود. پس امیرالمؤمنین به مهمان گفت: چرا غذا نخوردی؟ گفت: یا اباالحسن، من خوردم و سیر شدم. ولیکن خدای تعالی، برکت به غذا داده است. آنگاه از آن غذا امیرالمؤمنین خورد و حضرت خیر النساء و شاهزاده ها(ع) نیز خوردند و به همسایه ها نیز دادند از برکتی که خداوند به آنها داده بود.

صبح زود که حضرت امیرالمؤمنین به مسجد آمد، رسول(ص) گفت: یا علی، چه طور بودی با مهمان؟ گفت: بحمدالله، یا رسول الله، خوب بود. رسول(ص) گفت: خداوند تعجب کرد از آن کاری که تو با آن فقیر کردی، از خاموش کردن چراغ و غذا نخوردن به خاطر مهمان. گفت: یا رسول الله، به شما چه کسی خبر داد؟ گفت: جبرئیل به من خبر داد. و این آیه را آورد: (وَ یؤثرُونَ عَلی اَنفسِهِم وَ لَو کانَ بِهِم خَصاصةُ) [و دیگران را بر خویش ترجیح می دهند؛ هر چند خود نیازمند باشند» (: 9)]

منبع حوزه نت

اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اوائل سلطنت رضا شاه بود، او کارهایی می کرد که (با توجه به آشفتگی حکومت قبلی یعنی قاجار) توجه مردم را به خودش جلب کرد و برخی از مردم از این کارها اظهار خرسندی می کردند؛ اما مرحوم مدرس که پی به تزویر و دوروئی رضا شاه برده بود با او مخالفت می کرد.

گروهی تلاش می کردند تا ما بین مرحوم مدرس و رضا شاه ایجاد تفاهم کنند، در همین راستا قرار شد مرحوم مدرس را به دیدن رضا شاه ببرند (آن زمان از میدان بهارستان تا سعدآباد درشکه رفت و آمد می کرد). در میدان بهارستان با درشکه چی بر سر قیمت و کرایه تا سعدآباد به توافق نرسیدند. قیمتی را که درشکه چی می گفت پانزده ریال بود؛ ولی مرحوم مدرس می فرمود برای این ملاقات ده ریال بیشتر نمی دهم، این شخص (رضا شاه) پانزده ریال نمی ارزد

 آن شخصی که همراه مرحوم مدرس بود (و ماجرا را برای من نقل کرد) به درشکه چی گفت: باقی مانده را من می دهم. با هم به کاخ سعدآباد رفتند، برای مرحوم مدرس چایی آوردند، ایشان لب به چای نزد، رضا شاه با قاشق چای خوری مقداری از چای را خورد (یعنی درون چای سم نیست بخور) رضا شاه رو کرد به مرحوم مدرس و گفت: چرا با من مخالفت می کنی؟ مرحوم مدرس فرمودند: چون که شما را انگلیسی ها روی کار آوردند.

اما از الآن بیا و شاه ایران شو، برای مملکت خودت کار کن، به فکر مردم باش، اگر تو شاه ایران شوی (نه نوکر بیگانه که تقریبا شرط مُحال بود) من از تو و قصرت محافظت می کنم. رضا شاه گفت: به تو هم انگلیسی ها پول می دهند تا با من مبارزه کنی! مرحوم مدرس فرمودند: به جدّم قسم! پیرزن ها بقچه بسته هایشان را به من می دهند تا با تو مبارزه کنم.

  داستانی از آیت اللّه سید حسن مدرس رحمه الله از زبان علامه عسکری 

اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم

پیامبر صلی الله علیه و آله

هی (اُمّ الکتاب)شِفاءَ مِن کُلِّ داءٍ اِلا السام یعنی اَلموُت

سوره حمد هر مرضی به جز مرگ را شفا می دهد.             (خدایا .)


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

shabnamkhialc روناس طرح حل المسائل شیمی عمومی 2 مورتیمر خدمات دارالترجمه seobaz1 سيب خيال فروشگاه اینترنتی قاصدک طلایی مدرسه دبستان پسرانه علامه ۱ بهترین سایت